عشقه نا تموم ما...

«عشقه‌ناتموم‌ما...»
پارت اخر
اینارو میگفت و اشک چشمایی که هرشب برای عشقش میبارد ریزش میکرد؛
استینه دست چپش رو داد بالا:«من برای دیدن دوباره چشمات جونمو میدم! دلم میخواد دوباره تو بغل خودم اشک بریزی! با هم دوباره به اسمونه شب نگاه کنیم، چرا این اتفاقا فقط برای ما میوفته؟ جای منو تو الان باید تو خونمون بود ولی ببین، من کجا و تو کجا! ما برای تجربه اینا خیلی جوون بودیم،خیلی جوون بودیم عشقم؛»
چاقوی تیز رو روی مچه دستش قرار داد:«من دیگه تحمل دوریتو ندارم، میخوام دوباره همو ببینیم،توهم دلت میخواد؟»
به ماه زل زد:«دارم میام پیشت، عشقم!»
یه نفس عمیق کشید:«سلام عشقه بیگناه من؛»
و اون چاقوی لعنتی رو کشید و یه نفس عمیق کشید:«سلام عشقه بیگناه من؛»
و اون چاقوی لعنتی رو کشید و رگه دستشو زد...
پسر واقعا راحت شد از این زندگی، رفت پیشه عشقه پاکش...
اگر اون روز، اون پرسنل احمق چاقوی میوه هارو جا نمیزاشت توی اون اتاق الان اون پسر زنده بود؛
پایان.
"به‌قلم‌میا"


نظرتون برام ارزشمنده؛
حمایت؟!
دیدگاه ها (۴)

نظرتون درباره سه پارتی ای که نوشته بودم چیه?:)

افسانه ها گفتن که من میخوام براتون تک پارتی بزارم:)

عشقه نا تموم ما...

عشقه نا تموم ما...

black flower(p,293)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط